خاطرات این چند روز
خب اول تاسوعا و عاشورا رو بهتون تسلیت میگم🖤
خب ما دیروز از خواب بیدار شدم رفتم لباس عروسکم رو تنش کردم(چون شب قبلش یادم رفته بود لباس تنش کنم😂😐) خب بعدش با کالسکه جدید خواهرم رفتیم بیرون یکم قدم بزنیم و دسته هارو تماشا کنیم گفتیم بریم یه سری به مامان بزرگم بزنیم که متاسفانه خونه نبود و مسجد بود 🥲 وقتی هم برگشتیم بابام داشت میرفت بیرون بعدش داداشم یه عالمه گریه کرد که من میخواستم با بابا برم بیرون😐 بعدش بختطر اینکه بیرون خیلی گرم بود🥵مامانم یه اسموتی ملون درست کردش 🧋بعدشم مه دیگه شب شد ساعت ده و نیم راه افتادیم به سمت مسجد بعدش ساعت دوازده مراسم تموم شد اومدم خونه گرفتیم خوابیدیم😴
امروز هم بیدار شدیم و نماز ظهر خوندیم رفتیم همون مسجد بعدش بابام از قسمت مردونه زنگ زد گفتش ببین دوتا از آشناهامون اونجا نیستن که من چون تاریک بود اونجا اونهارو ندیدم بعدش دیگه من حدود بیست دقیقه داشتم تو زنونه میچرخیدم ببینم پیداشون میکنم یا نه که پیدا نکردم وقتی چراغ هارو روشن کردم من دیدمشون رفتم بهشون سلام کردم و اومدن با اینکه ایشون لباس سرمه ای تنش بود و من حدود سه بار از اونجا رد شدم ندیدمشون😐🥲
دیگه اومدیم خونه من یه چرت زدم اومدیم عصری بیرون نذری الویه گرفتیم توی راه بعدش به مامان بزرگم سر بزنیم که خداروشکر امروز خونه بود 🥲عمه و بابابزرگم هم پیشش بودن🫠
توی راه هم معلم کلاس کامپیوترم رو دیدم✨🙂
بعدش الویه هارو نصف کردیم و خوردیم الانم خونه مامان بزرگم هستیم🙂✨🌱
ج.چ: شما در چه حالید؟!