کادوی روز پدر و داستان های امروز.....
سلام سلام امروز منو مامانم و علی رفتیم بیرون که برای روز پدر برای بابام یه کادو بخریم.
بله تو محله ی ما همه مغازه ای هست به جز لباس فروشی ما هر جا هم رفتیم فقط لباس زنانه و بچگانه داشتند،
چون اول نی میخواستیم برای بابا لباس بخریم من گفتم مامان اگه لباس پیدا نکردیم ــــــــــــــ بخریم برا این ننوشتم چی بخریم چون آخر سر همونو خریدیم.
بعد لباس که پیدا نکردیم اومدیم از مغازه ای که سر کوچه بود یه ـــــــــــــــــــــ خریدیم بعدا عکس چیزی که خریدم رو میگذارم ولی الان نه به دلیل........
بعد اومدیم خونه علی داشت میگفت من میخوام به بابا بگم براش چی خریدیم منم هی میگفتم علی این سوپرایزه ولی علی که از سوپرایز سر در نمیاورد که فکرمیکرد سوپرایز اینکه به بابا بگیم چی خریدیم حالا من میگفتم علی متوجه نمیشد که بعد بابا زنگ زدیهو علی گوشی رو گرفت به بابا گفت براش چی خریدیم منم اومدیم با علی جنگ عظیمی کردم علی هم میخواست با کمربند منو بزنه😐😐
بعد دیگه تو حموم با علی أشتی کردیم بعد نزدیک بود بابام کادوشو ببینه ولی من سریع قایمش کردم بعد هم وسایلمان رو جمع و جور کردیم تا بریم خونه مامان بزرگم چون میخوایم خونه مان رو کاغذ دیواری و رنگ نقاشی اینا کنیم بعد فرش ها روم دادیم قالی شویی بعد الانم که من خونه ی مامان بزرگم هستم و دیگه یه خورده خونه مامان بابام می مانیم یه خورده هم خونه ی مامانم فنچ هام و ماهی هامون رو هم اوردیم اینجا اگه زیادی سر صدا کردن میبرمشون خونه ی مامان مامانم خب فعلا