نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
علیعلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
زمانی نوشتن مطالب وبلاگم رو خودم (نازنین فاطمه) به عهده گرفتمزمانی نوشتن مطالب وبلاگم رو خودم (نازنین فاطمه) به عهده گرفتم، تا این لحظه: 3 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 11 ماه و 4 روز سن داره
فنچ های خوشگلم✨🪐فنچ های خوشگلم✨🪐، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

🤍𝐈𝐂𝐄 𝐁𝐄𝐀𝐑

🤍𝐈𝐂𝐄 𝐁𝐄𝐀𝐑

خاطرات این چند وقت

1401/6/6 17:23
231 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام خب من چند وقت نبودم بخاطر اینکه خیلی کار داشتم، خب من بابام یه جایی رو خریده بود و باید میرفتیم تا اونجا اسباب ببربم خلاصه رفتیم و اونجا فقط یه پنکه دیواری کوچولو بود یه بار رفته بودیم ولی خب هیچی وسیله نبرده بودیم فقط یه پنکه برده بودیم خب دیگه یه ماشین گرفتیم که یخچال و گاز و فرش و........ رو ببریم دیگه رفتیم و وسایل چیندیم ولی از یه صبح تا عصر گرم بود چون کولر رو هنوز کسی که نصب میکرد نیومده بود ولی دیگه آقا اومد و فرش و هارو پهن کردیم و منم ظرف هاروی تو کابینت چیندم و بابا و مامانم پرده هارو زدن و....  بعد دیگه رفتیم مبل و تخت از یه مغازه ای گرفتیم ولی آقاهه یادش رفته بود قسمت کف تخت رو بفرسته هیچی دیگه رفتیم ازش گرفتیم به زور بستیم روی ماشین و اومدیم رفتی دریا و منو علی آب بازی کردیم و خودمون رو خیس خالی کردیم و گوشواره طلای من هم که گوشم بود گم شد توی راه و پیدا هم نشد که نشد دیگه برگشتیم تهران بعد من و دوستام قرار گذاشته بودیم بریم استخر ولی چون من شمال بودم بهشون گفتم نمیتونم بیام ولی چون خیلی زود رسیدیم رفتم و اولین بارم بود که تنها میرفتم استخر یعنی بدون مامانم چون مامانم کار داشت و نیومد بعد دیگه رفتیم استخر بعد بلیط به زور گیرمون اومد و مسئول اونجا دیر کرده بود که دیش  خیلی طول کشید و هی اونجا هی این خانم شده  هی میگفتم برید اون طرف بعد هی جلو من و دوستام میگفتن وای وای چه بچه های شَر و شوری خب دیگه من اومدم و رفتم کلاس زبان و اومدم خونه و امروز یه اتفاقی افــــــتـــــاد😨 نگین و نورا اومدن به خونه ما بعد ما داشتیم بازی میکردیم که ناگهان مامانم گفت فاطمه یکی از جوجه فنچ ها سرش خونی شده من فکر کردم مثلاً سرش زخم شده ولی نگو پدر و مادر انقدر بچشون رو زده بود کلش کلا خونی شده بود بعد دیگه چون قفسم نداشتیم که جوجه ها را جدا کنیم انداختیم شون توی سبد پیک نیکی  بعد مامانم گفت بیا اینا جدا کن من گریه ام در اومد 😭  اومدیم براشون  دونه بریزیم یکیشون پر زد توی خونه ول شد دیگه به هزار بد بختی گرفتمش بعد نگین رفت بعد دیگه گوشی مامان نگین خونه ما جا موند رفتم بهش بدم دیگه نگین گفت بیا بریم خونه ما نماز بخونیم دیگه الان من خونه مامان بزرگم هستم ولی قبلش که بخواهیم بیام من به جوجه سر زدم دیدم مرده😥 دیگه خواهراش چون توی سبد پیک نیکی بودن اگه میخواستیم به فروشیم هم فرار میکردند دیگه رفتیم توی پارک آزادشون کردیم چون اگه پست های قبلی من را دیده باشید میبینید سه تا از جوجه فنچ های من در قفس باز موند و فرار کردن ولی اونها رو توی پارک پیدا کردم توی دسته گنجشک زندگی می کردند برای همین این ها  را آزاد کردم تا آزاد باشن با هم بازی کنن آزاد کردن فنچ ها خیلی خوبی داشت چون باعث شد مردن اون یکی یادم بره🥹 این خاطرات این چند وقت من😊

پسندها (2)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)


6 شهریور 01 21:28
منم امروز استخر بودم:.
آجی نگین🙂🤍آجی نگین🙂🤍
6 شهریور 01 22:59
وای آره،خیلی بد بود،اصلا هممون بغض کرده بودیم&zwnj&zwnj..

7 شهریور 01 23:08
منم همش میرم استخر، علاقه ی زیادی دارم به استخر 
جونم به جونش بستس😂